پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
حسناحسنا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ثمره عشق

پسری 10ساله به همراه خواهر 4ساله

من و شما عزاداری حسینی

عزیز دل مامان و بابا من و شما دوتایی بدون بابا رفتیم مراسم عزاداری امام حسین هم رفتیم که من استفاده کنم هم شما یاد بگیری که با امام حسین باشی روش حسین را داشته باشی عشق حسین را داشته باشی و بدونی که امام حسین چقدر مرد بزرگی هستند و اینکه ما شیطونی نکنیم توی خونه تا بابایی بتونه درسش را بخوانه اخه ی امتحان خیلی سخته داره. ...
30 آبان 1391

صدای فلب تو

عزیزمامانی میدونی ما باز مجبور شدیم بدون بابا بریم اصفهان خوب میدونی برای من خیلی سخته تنهایی بدون بابایی جایی رفتن اخه ما همدیگه را خیلی دوست داریم ولی خوب بخاطر شما داریم تنها تنها میریم ده روزی اصفهان بودیم و کلی زحمت دادیم به مادر و پدر تا ما را بردن ازمایشگاه و بردن سونو تا مطمئن بشیم حالا شما خوبه خوبه روز بعدش بابایی نتونست طاقت بیاره دوریمون را و امد پیشمون باز بابا ما را برد دکتر اون شب با بابایی دوتا دکتر رفتیم.و بعدش روز جمعه رفتیم خونه مامان جون اونجا با ی جعبه شیرینی خبر خوش اضافه شدن شما را به جمعمون دادیم و کلی باباجانت خوشحال شد اونقدر که مامانی را بغل کرد و بوسید جلوی دایی و زندایی بابا کلی خجالت و ی احساس خیلی خوبی داشتم و ...
29 آبان 1391

مامان یا بابا

ببین مامانی من وبابایی رفتیم نمایشگاه کتاب بجای اینکه برای خودمون کتاب بخریم فقط حواسمون توی کتابایی بود که میشد برای شما خرید ما برات کلی کتابای خوشکل خریدیم تا وقتی میای اونا را برات هر شب نوبتی یک شب من یک شب بابا یا نه اصلا هر شب بابایی برات داستان بخونه ...
29 آبان 1391

اولین هدیه از طرف بابا

ما توی خونه ایم اخر هفته ها چون بابایی میره دانشگاه ازبس وفتی نیست شما ناارومی میکنی و اون قلب کوچیکت تند و تند میزنه بابایی فهمیده بود و برات ی عروسک خوشکل خریده البته عیدتم حساب میشه اولین عیدی عید غدیر . عید غذیرت مبارک ...
12 آبان 1391

دریا جنگل

عزیزم ،مامانی خونه ما کنار این دریاست ،دریایی که جنگل داره و بیشتر از همه یک خورشید سوزان.و کنار اون خورشید لوله هایی داره که به اسمان اتش میفرستد خواهی امد و خواهی دید. ...
11 آبان 1391

من و نی نی

نی نی خوشکل ما نمیدونم داری اون تو چیکار میکنی اما خودت میدونی مامان را از کار و زندگی انداختی و شرمنده بابایی کردی میدونی بابایی باید هر روز برامون صبحونه اماده کنه میدونی هر روز بابایی بیچاره باید ظرفایی را که مامانی کثیف میکنه بشوره میدونی بابایی هر روز خسته از سرکار برمیگرده اون موقع ما به جای اینکه به استقبالش بریم و همه جا اماده باشه تازه ما روی خستگیش اضافه میکنیم بابا بخاطر همینه که خسته شده حوصله نداره . مامانیٍ،نی نی خوشکلم بیا همین حا از بابایی عذر خواهی کنیم که نمیتونیم بهش کمک کنیم نمیتونیم مثل همیشه پابه پاش اینور اونور بریم بابایی ما معذرت میخایم ...
9 آبان 1391

مادری شما مامانی من

مامانی این شلواری که مادر وقتی میخواست برای من شلوار بدوزه سر شلوار من یکی هم برای شما درست کرد عزیز دلم حالا هر روز من میرم برش میدارم و بوسش میکنم جون دوست دارم شما زود زود بیای پیشمون ...
29 مهر 1391

بخاطر ما

نفس ما بابایی بخاطر برگشتن ما به خونه دسته گل قشنگی برامون خریده بود البته ماهم براش ی دسته گل گرفتیم اما به قشنگی دسته گلی که بابایی برای ما خریده بود نبود دسته گل من عزیزم باید بیایی بابایی را بخاطر همه کارای قشنگش بوس کنی تا خستگیش بره. ...
27 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد